۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

ماجرايه آقاي گوشه


گوشه كي بود ، بهتره بگيم آقايه گوشه كي بود ؟
آقايه گوشه يه آدم معمولي بود ، آقايه گوشه هيچ خصوصيت خاصي نداشت كه اونو از ديگرون متمايز بكنه
يكي بود مثه من و تو ، خصوصيت خاصي هم نداشت كه بگيم آدم متفاوتیه و با ما فرق داره ، يعنيداشت ، ولي مهم نبود يعني همه ما يه هنري ، يه كار خاصي رو اينقدر خوب بلديم و ميتونيم انجام بديم كه هيچ كس تو دنيا مثل ما اون كار رو نميتونه انجام بده ، حالا ممكنه اون يه هنر باشه يا يه خصوصيت جسمي
ولي خب ميدوني ، شانسيه
بسته به شانست اون هنر يا كاري كه بلدي شايد بين ملت صاحب ارزش باشه ، شايدم نباشه
ممكنه وقتي به دنيا مياي اين قابليت رو داشته باشي كه پاهات رو سريع حركت بدي و اسمت روز تولد اسم همون كسي باشه كه بيست سال بعد ركورد دار دو صد متر ميشه و آيندش ميشه پول و ماشين و شهرت و ... الي آخر
يا نه ممكنه بتوني دستات رو بي وقفه و "تند تند" تكون بدي و روز تولدت صدات كنن "آقايه گوشه" ، كه شايد بيست سال بعد كه هيچ دويست سال بعد هم هيچي نشي
آقايه گوشه آدم بدي نبود ، آدم مطلقا خوبي هم نبود ، يه آدم معمولي بود
آقايه " گوشه " گوشه گير نبود ، به جاش آدم گرم و خوش مشربي هم بود ، اما گوشه گير نبود

چرا فكر كردي " گوش چپ" بازي ميكرد ؟ اتفاقا فوتبال هم بازي ميكرد ،نمیدونم شايدم نميكرد ، اما هر چي بود " گوش چپ" بازي نميكرد ،" گــُلر" بود ، تو دروازه كه وا ميستاد همين جوري تند تند دستاش رو تكون ميداد توپ اگه دور و بر دستاش ميومد ، ردخور نداشت ، همه " دنگ دونگ" ميخورد به دستاش و ميرفت بيرون ، اما موضوع اين بود كه همش دور و بر دستاش نميومد ، خيلياش ميرفت اون گوشه موشه ها ، اونجا ها كه آقايه گوشه نبود

يه روز به خودش گفت فوتبال هم شد ورزش؟
اصلا ميرم دنبال شنا ، اما يادش نبود كه از آب ميترسه ، حيووني شناگر هم نشد
اما نا اميد نشد ، يه بريده از يه صفحه يه كتاب داشت كه روش نوشته بود : خدا برايه هممون يه نقشه اي داره
بعضي وقتا به كاغذ نگاه ميكرد و ميگفت: هوم حرف قشنگيه ، بعضي وقتام بش نيگا ميكرد و ميگفت از اون حرفاست كه فقط قشنگه

ميخواست از دستاش اميد بسازه
هر كاري كرد ، اما نشد
بازم نشد
بازم نشد
با خودش نشست فكر كرد ، ديد هر كاري كرد نشد
ميتونم دستام رو تند تند تكون بدم ، اما چه فايده ؟
لحظه سختي بود
آقايه گوشه قبول كرد يه آدم معموليه ، يه آدم معمولي مثل بقيه مثل بقيه آدم ساده ها، شد كارمند يه اداره معمولي مثل" اداره ماليه "
صبح زود از خواب پا ميشد ميرفت سر كار ، شب خسته و درمونده ميرسيد خونه
مثه يه آدم معمولي‌، كار ، خواب ، نهار ، شام ، نه هيجاني ، نه لحظه خاصي كه وقت ناخوشي بهش فكر كنه وسر ذوق بيارتش ، هيچي كه هيچي
اينقدر تو اين زندگيه معمولي فرو رفته بود كه ديگه يادش رفته بود ميتونه دستاش رو تند تند تكون بده ، تند تر از هر كسي تويه دنيا، ديگه فراموشش كرده بود
آقايه گوشه ديگه با دستاش كارايه معمولي ميكرد
تو " اداره ماليه" با دستاش پولايه مردم رو ميشمرد
با دستاش ليست بدهكارا رو مينوشت ، دستاش رو سياه ميكرد تا تويه استامپ جوهر بريزه ، با دستاش كار خاصي نميكرد ، با دستاش همون كارايي رو ميكرد كه هر آدم معموليه ديگه اي هم ميتونست بكنه ، بين خودمون بمونه از خيلي از ما دست پا چلفتي تر هم بود ، چون آقايه گوشه و دستاش تو راه اشتباهي ميرفتن

يه روزخدا آقايه "گوشه" تو يه پاركي يه گوشه اي نشسته بود ، با خودش فكر ميكرد
شايد چند سال ديگه زندگي كنم ؟ چهل؟ پنجاه؟ يعني بايد بقيه عمرم رو اينجوري بگذرونم؟
تا چند سال بايد اين شغل رو ادامه بدم؟
هر روز صبح راس ساعت شيش از خواب بلند شم ، برم اداره ماليه كارت ورود بزنم بعد يه راست برم پشت يه ميز كه درست وسط يه سالن بزرگه و روش نوشته : ميز "آقايه گوشه" ، بشينم و با يه عده ارباب رجوع بي شعور كه انگار پول ماليات رو از گوشت تنشون ميكنن ، چك و چونه بزنم ، شب هم بعد چهار ساعت اضافه كاري واسه شندر غاز پول سياه خسته و مونده بيام خونه و كپه مرگم و بزارم و از فردا آش همين و كاسه همين
تا چند سال؟
واقعا اينه زندگي من؟
تو همون حال و هوا كه گردنش از گردن كج گلابي هم كج تر شده بود و تو فكر زندگي لجنش داشت غرق ميشد ، يهو چشماش افتاد به دستاش ، كه خيلي معمولي رويه همديگه جا خوش كرده بودن
يهو داد زد دستام دستام
ولي ياد اون زمونا افتاد ، اون زمونا كه با اميد هر دري رو ميزد
يهو ياد اون حرف قشنگه افتاد ، حرف قشنگه ها ، نه اون حرف قشنگه كه مثه همه حرفا فقط قشنگه ، نه ، ياد اون حرف قشنگه افتاد
پيش خودش گفت يه بار ديگه ؟
يه بار ديگه
دستاش رو بازكرد و شروع كرد به تكون دادنشون ، با بيشترين سرعتي كه ميتونست دستاش رو تكون داد ، چشماش بسته بود ، چند سالي بود كه دستاش رو تكون نداده بود ، حس ميكرد آزاد شده ، سبك شده
چشماشو باز كرد ، چيزي رو كه ميديد باور نميكرد ، چشماش رو به هم فشار داد ، شايد يه خوابه ، اما خواب نبود
يه روز تو يه گوشه از اين دنياي ِ بزرگ ، تو گوشه يه شهر شلوغ ، گوشه يه پارك قشنگ ، گوشه يه نيمكت سبز ، آقايه گوشه پرواز كرد
اونم با دستاش

نقطه ته خط











حیف که مرگ و میر تو نوشته هام زیاد شده والا كله آقايه گوشه رو حين اوج گرفتن ميكوبيدم به شاخه يه درخت كه از عمد برايه همين كار گذاشته بودم تو داستان تا همون جا رو هوا بي هوش بشه با گردن سقوط كنه رو دسته نيمكت ، جان به جان آفرين تسليم شه ، حیف که آمار مرگ و میرم رفته بالا ، واقعا حيف





پايدار باشيد